آینه در دست

ابتدای جاده ایستاده بود

و هوای رسیدن را نفس می کشید

پیش از دومین قدم

نگاهی کرد به فنجان چای داغی که دمِ پنجره

برای خنک شدن در کنج لب هایش

لبریز شده بود!

 

در ابتدای راه،

در سکوت

و خیره در انتظار.

 

عطر بابونه ای که سینه اش را می آراست

با باد، اعلام خویشاوندی می کرد!

به گمانم "روح جهان" را برایم به ارمغان آورده بود

تا نوبرانه ی آهنگِ زندگی باشد

 

دردی آشنا تر از این ندیده بودم

پیرِ تولدی دیگر بود که در صفِ فارغ شدن،

هِی می مرد و از نو زاده می شد.

 

اهلِ دیار غربت بود

می خواست مرا با خود ببرد

که خورشید

گردن رویاهایم را با طناب نورانی اش

به دار کشید

از خواب پریدم.

 

 

-از مجموعه ی خاطرات شبنم گرفته

 ( شفیقه طهماسبی )


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها